وارد خانه شد. چند ساعتی منتظرش بودم. میخواستم درباره تغییر رفتار پسرمان با او حرف بزنم، اما تصمیم داشتم اول بگذارم کمی استراحت کند و بعد حرفم را بگویم. با آمدنش حال و هوای خانه تغییر کرد. یک سلام بلند و یک روی مهربان. همیشه همینطور به خانه میآید. من هم به استقبالش رفتم. از بوی غذا گفت که هوش از سرش برده و من هم با خنده گفتم باید دو ساعتی صبر کند. چند کلامی بیشتر حرف نزده بودیم که صدای زنگ وایبرش آمد و او با عجله موبایلش را از جیب بیرون آورد و همانطور که با من حرف میزد، به خواندن پیام مشغول شد، اما نمیدانم چه چیزی در پیام نوشته شده بود که به وسط جمله نرسیده، آخرش را نقطهچین گذاشت و روی نزدیکترین مبل نشست و شروع به خواندن کرد. چند وقتی است کل معاشرت ما همین چند لحظه ورود او به خانه است تا قبل از اینکه به وایبر وصل شود، قبل از اینکه برود سراغ پیامهایش در شبکه های اجتماعی دیگر. حس میکنم شوهرم با همه مردم شهر به خانه میآید. دیگر خلوتی برایمان نمانده. اگر بخواهد حرفی هم بزند با آب و تاب، لطیفه جدیدی از پیامهای وایبر برایم میخواند و من هم لبخند تلخی میزنم به یاد روزهایی که از اتفاقهای ادارهاش میگفت و تمام قندهای دنیا در دلم آب میشد. اما امشب باید بر این رقیب پیروز شوم. کلی حرف نگفته دارم. باید با هم حرف بزنیم. از او میخواهم تلفن همراهش را کنار بگذارد و اجاز دهد همراه لحظات او بشوم. از او میخواهم وقتی با هم هستیم، به چشمانم نگاه کند. سالها قبل وقتی هنوز اتاقکهای زردرنگ تلفن همگانی در خیابانها دیده میشد، خانههای زیادی تلفن نداشتند. گاهی در یک کوچه یک خانه تلفن داشت و همه از آن استفاده میکردند. بعد کمکم سر و کله تلفن در خانه همهمان پیدا شد. اگر آن روزها به ما میگفتند روزی هر کدام از ما یک تلفن برای خود خواهیم داشت که با آن به هر کجا بخواهیم، میتوانیم برویم و همیشه در دسترس هستیم، بیشتر شبیه یک شوخی بود؛ شوخیای که این روزها از نان شب جدیتر شده است. اگر هزاران دوست همیشه آنلاین هم پیدا کنیم، نمیتوانند جای یک گفتوگوی صمیمانه با همسرمان را بگیرد. اگر خودمان گرفتار این دنیا شویم و ندانیم چگونه وقت و روابط را مدیریت کنیم، دومین قربانی بعد از ما، فرزندانمان هستند که از دستشان میدهیم قصه همراه دوم زندگیمان هم بیشباهت به اولی نبود. همراه دوم، رایانه یا همان کامپیوتر معروف بود. در مهمترین جای خانه قرار گرفت. بعد کمکم وارد اتاقهای شخصیمان شد و بعد آنقدر مهم بود که همه اعضای خانواده نمیتوانستیم از یک سیستم استفاده کنیم. آمدن تبلت و تلفن همراهی که میتوانست کار مهم وصل شدن به دهکده جهانی را بهعهده بگیرد، این مشکل زندگیمان را هم حل کرد. حال دیگر همیشه در دسترس هستیم، اما آنقدر در دسترس دوست و آشنا و غریبه و افراد ندیده حتی در آن طرف کره زمین قرار گرفتهایم که کمتر در دسترس خودمان و نزدیکترین افراد زندگیمان قرار میگیریم. به برکت شبکههای اجتماعی که هر روز به تعداد آنها اضافه میشود، سرمان شلوغتر شده است. نمیتوان وایبر داشت و از اینستاگرام غافل بود یا هر دوی اینها را داشت، اما لاین و تانگو را مورد بیمهری قرار داد. ما میخواهیم همه جا باشیم و در حقیقت هیچ کجا به صورت واقعی نیستیم. نمیخواهم منکر فواید برخی از این شبکهها شوم، اما موضوع از جایی مشکل پیدا میکند که خط قرمزی برای استفاده از اینها نداریم. از صبح که چشم باز میکنیم، به جای آنکه کنار پنجره برویم و به آسمان نگاه کنیم و خدایمان را شکر کنیم، برای درک نعمت یک روز دیگر، پنجره تلفن همراهمان را چک میکنیم تا در وایبر و فضاهای دیگر، پیغامهای شبانه دوستان را بخوانیم. اگر اینترنت دائم نداشته باشیم تا رسیدن به سر کار و وصل شدن به وایفای، مثل معتادان کلافهایم. وقتی به خانه برمیگردیم هم به جای گذراندن وقت با عزیزترین افراد زندگیمان، مشغول خواندن لطیفههای بعضا تکراری، جملات معروف انسانهای بزرگ و پیامها و گروههایی میشویم که شاید یک ربع وقت صرف آنها کردن، خالی از لطف و تنوع نباشد، اما بیشتر از آن فراموش کردن یک مساله مهم است؛ وقت با هم بودنمان کمتر از آن است که فکرش را میکنیم. البته ما انسانها خیلی زود راهحلهایی برای چنین مشکلاتی پیدا میکنیم؛ مثلا زن و شوهرهایی که برای هم در این فضاهای مجازی از اتاق روبهرو شکلک قلب میفرستند یا جملات عاشقانه برای یکدیگر فوروارد میکنند. فرزندان هم که هنوز خواندن و نوشتن یاد نگرفتهاند، مجهز به انواع بازیهای رایانهای و تبلت میشوند تا از والدین خود عقب نمانند. این روزها علاوه بر دیدن خانه خودم که هر کداممان وسیلهای در دست در دنیای خود سیر میکنیم، دیدن جمع دوستانه و فامیل که باز هم خیلیها گوشی به دست در دنیای مجازی خودساختهشان قدم میزنند، مرا میترساند؛ ترس از روزهای پیش رو که هر کدام از ما تنها بمانیم و مجبور شویم تغییرات چهره عزیزانمان را در عکسهایی که به اشتراک میگذارند، جستجو کنیم و آنقدر گوشی و لوازم ارتباطی در دستانمان باشد که فرصتی برای گرفتن دست یکدیگر نداشته باشیم. میترسم حرفهای خوبمان ته بکشد و روابطمان سست شود. بهترین چیز برای فرار از تنهاییهای اینچنینی، جدی نگرفتن دنیای مجازی است. این دنیا به زندگی ما آمد تا به دنیای واقعیمان کمک کند و کارهایمان بهتر انجام شود و فرصت بیشتری برای با هم بودن داشته باشیم. قرار نبود اینقدر پررنگ شود که جای همه چیز را پر کند. اگر هزاران دوست همیشه آنلاین هم پیدا کنیم، نمیتوانند جای یک گفتوگوی صمیمانه با همسرمان را بگیرد. اگر خودمان گرفتار این دنیا شویم و ندانیم چگونه وقت و روابط را مدیریت کنیم، دومین قربانی بعد از ما، فرزندانمان هستند که از دستشان میدهیم. چند روز پیش در یکی از همین شبکهها، مطلبی به طنز نوشته شده بود که فرد نوجوانی میگفت: امروز اینترنتم قطع شده و مجبور شدم با خانواده وقت بگذرانم، به نظرم آدمهای خوبی هستند؛ هرچند این مطلب طنز بود، اما تلخی یک واقعیت را به رخ ما میکشید. اگر برای با هم بودن وقت نگذاریم، غریبههایی میشویم که هر روز صبح کنار هم چشم باز میکنیم و هر شب کنار هم چشم میبندیم؛ همین.روزنامه جام جم – ندا داوودی: