چقدر سخت است با دو بچه معلول بخواهی با اتوبوس این ور و آن ور بروی!کنار خیابان ایستاده بودم که این اتوبوس سررسید. راننده برایش ملاطفتی کرد و ولیچیر را آورد پایین و مادر یکی یکی بچه هایش را بغل کرد و آورد و هر دو را نشاند در یک ویلچیر.شرم کردم ازش عکسی درست و حسابی بگیرم. گفتم بلکه خاطرش مکدر شد. دزدکی عکسی با همراه گرفتم و عطای قاب بندی خوب با احتمال تکدر خاطر این مادر را به لقایش بخشیدم. گفتم یک عکس گویا، چه ارزشی در برابر دل این مادر دارد!نمی دانم این مادر در دلش چه ها که نمیگذرد، اما خوب میشود فهمید، هر روز که این دو طفل قد میکشند، غم و رنج او هم بزرگتر میشود و فکر و خیالش بیشتر.خواستم لحظاتی خودم را به جای او بنشانم و به قدر درک خودم در آن لحظه بفهممش. نشد که تحمل کنم این لحظات را. باور کنید که نشد. حتی تحمل یک لحظه این مادر برایم ناممکن بود.فکرش را میکردم، الان بچه های او، کوچکند و به زور هم که شده هر دو را در یک ویلچیر جا میدهد و دیری نخواهد رسید که همین بیرون رفتن های پرمشقت با اتوبوس هم تمام شود!خیلی سخت است که فقر و معلولیت، هر دو باهم به سراغ آدم بیایند، و آنجاست که انسانیت به محک گذاشته میشود.با خود میگویم که فردای قیامت، کسانی که مسبب جولان دادن ماشینهای اشرافی خارجی در خیابان و در عین حال فاصله سهمگین طبقاتی آنان با این مادرند، چه جوابی به این مادر خواهند داد؟! اصلا مگر ممکن است که جوابی بشود داشت؟و البته خود ما مگر چه جوابی داریم؟! این مادر و امثال او در دیار ما و در همسایگیمان کم نیستند. حقیقتا جوابی برای آنان داریم؟ من که ندارم.وبلاگ دادگاه انقلاب