شنيدم در كوي شما شكسته دلي مي خرند و بس. آمدم با دلي خسته، و با پاهايي سنگين كه جاده را برده از ياد. آمدم تا نگاه مضطربم را به تمنايي ديرين نذر نگاهت كنم، اگر قبول تو افتد. آمدم تا ديدگان خسته ام را گره بزنم به مشبك هاي آن ضريح ستبر نقره فام و در تموج عطر گل يخ، آهويي رميده و گريخته باشم به تمناي ترحمي. آمدم تا جرعه اي از سلسله الذهبي را بنوشم كه نيشابوريان با كلك يقين نگاشتند . كجاست سمت سقاخانه ي طلايت؟! آمدم به خاكروبي سنگفرش صحن هاي تودر توي دارالشفايت، اما نه با شاخه هاي ريحان نيشابوريان كه به مژه هاي ناقابل خويش و با سيل اشكي كه ماهيان تشنه ی نگاهم را از پس روزگار دراز عطش در يافته است. آقاجان! پسر فاطمه! دلشكسته ام، و تو حديث شكستگي بيش از همه مي داني. در مانده ام و تويي آن طبيب دوّاركه درمان درد درماندگان به انبان داري. اسيرسرعت آخر الزّمانم و اينك به تمناي لختي آرامش آمده ام . اي فرزند موسي بن جعفر ! شا نه هايم سنگين است از آن بال آهنين كه به زنجيري زنگ آلود وا مي داردم از آسمان. آمده ام به تمنا . پادشاها! كاسه گداييم محتاج جرعه اي نان است، ناني گرم كه به دستان فاطمه طبخ شده باشد. آمده ام به گدايي آمده ام به يتيمي آمده ام به اسيري بي هيچ بضاعت مزجاتي يا ايهالعزيز! آوف لنا الكيل ، آوف لنا الكيل ، تصدّق علينا !