ديروز، امروز، ... فردا؟! از تو ديروز، بهرِ منِ پخمه كمي قند خريدم هر كيلويِ آن، سيصد و اندي سُلُفيدم پول را دادم و، لرزيد سراپايِ وجودم شدم آن مفلسِ بيچاره كه بودم *** يادم آمد كه همين قند، زماني سه تومن بود مزهاش دلكش و، نرخش، همه بابِ دلِ من بود تو ز من راضي و من همه ز تو خُشنود تو، بدونِ كلك و حُقه، ترازوت، پر از قند من ـ بدونِ چك و چانه ـ به تو دادم تومني چند روغنت، فتّ و فراوان، جنسهايت، همه ارزان ميخريدم همه را از تو، بدونِ صف و نوبت نه كوپن بود... و نه سوختنش باعثِ وحشت *** يادم آمد، تو به من گفتي: «از اين نعمتِ ارزان ميدهم نسيه فراوان، كارمندي تو، سرِ بُرج دهي جُمله حسابم ببر اين روغن و فابم.» *** با تو گفتم: «نه، برادر، نه، پدرجان! جنسها هست فراوان، همه ارزان، نگراني تو، كه مردم نخرند و بكند باد. ميدهي نسيه كه شايد شوي از غصّهاش آزاد؟ بس كن، اي خانهات آباد! كارمندم من و دلشاد...» *** باز گفتم كه: «مرا با تو و با نسيه چه كار است؟ من كه دريافتيام چارصد و شصت دلار است (به حساب تومنِ ما، دو هزار و بغلش چارصد و بيست) آخر، اين پولِ كمي نيست.» يادم آيد، تو به من گفتي: «نادان! چند سالي شده گر جنس فراوان يا كه نرخش بُوَد ارزان تا تواني، تو بخر، پر بكن انباري و دالان ورنه، يك روز شوي سخت پشيمان!» *** نشنيدم سخنانت زود رفتم ز دكانت نشيندم سخنت را منِ پخمه، منِ ساده بعد از آن، جنس، سواره شد و اين بنده، پياده *** حال، ايستادهام اندر تهِ صف، گردنِ من، كج تو دگر با منِ بدبخت نكن لج بده ـ اي حضرتِ بقّال! ـ به اين چاكرِ خود، قند قبل از آن كه بشود قيمتِ آن هشتصد و اند! حمید آرش آزاد