من همیشه در همه عکس هایم می خندیدم، «حمید» به من می گفت یک عکسی داری تو که توش نخندی؟ حالا خوبی اش به این است که دیگر نمی خندم. چرا؟ حرف های ما لبخند را از لب های شما برد؟ «نه من دیگر خیلی وقت است که لبخند نمی زنم....» ششم اسفند بیست ونهمین سالگرد شهادت «حمید باکری» است. شرق: با «فاطمه امیرانی» همسرش درباره خاطراتش از چهارسال زندگی با او و حواشی مربوط به استعفای حمید باکری از سپاه گفت وگو کردیم. خانم امیرانی ما دوست داریم به بهانه سالروز شهادت شهید باکری از خودتان و خاطرات مشترکی که باهم داشتید برایمان بگویید. اصلا شکل و شیوه آشنایی شما باهم چگونه بود؟ ما با حمید در یک محله زندگی می کردیم. خواهرهایش با خواهر من دوست بودند. دو تا برادرهایشان علی و رضا، در تهران دانشجو بودند. علی (از بنیانگذاران سازمان مجاهدین بود) در سال ۵۰ دستگیر و ۵۱ هم توسط ساواک شهید شد. یادم هست که روز چهارشنبه بود در روزنامه نوشته بودند که سحرگاه پنج خرابکار اعدام شدند. رفت وآمد ما با خانواده باکری ادامه داشت تا زمانی که من وارد دانشگاه شدم. با توجه به فعالیت گروه های سیاسی مختلف من انتخاب کردم که مذهبی بشوم. جذب انجمن اسلامی شدید؟ بله البته تعداد خیلی کم بود و بیشتر فضای سیاسی دانشگاه دست چپ ها بود. کدام دانشگاه؟ «ارومیه». سال های ۵۵ و۵۶ هم محجبه شدم. خبرهایی که از حمید و مهدی می رسید نشانگر این بود که آن ها هم جزو بچه های مذهبی هستند و حمید برای ادامه تحصیل به آلمان رفت تا اینکه حمید در رفت وآمدهایی که داشت متوجه شده بود که من هم مذهبی هستم، برایم اعلامیه های امام را می آورد. از خارج برگشته بود؟ بعضی وقت ها که می رفت و باز می گشت برایم می آورد تا اینکه وقتی انقلاب شد حمید برگشت. برای خودم خیلی تعجب آور بود که حمید که این قدر مظلوم و آرام بود یک دفعه این طور انقلابی شده بود. بچه های دانشکده می گفتند حمید رفته سوریه، دوره چریکی دیده است. از آلمان رفته بود سوریه و اسلحه آورده بود. همان زمان شخصیتش برایم جالب تر شد. انقلاب که شد حمید در ژاندارمری بود. در سوریه با چه افراد دیگری دوره آموزش چریکی می دید؟ یک بار سوال کردم، گفت رفتم سوریه طبق آدرسی که داده بودند. رفتم منتظر شدم و آمدند دنبالم. از آقای «مهندس غرضی» یا برادر شهید «آلادپوش» نام می برد که آنجا بودند. یک بار یادم هست با آقای رحیم صفوی در بازگشت از سوریه یک ماشین پر از اسلحه آورده بودند. این اسلحه آوردن ها دقیقا چه سالی بود؟ همان سال ۵۷ و حتی قبل از آن. اصلا جالب است بدانید که برادرش هم سر همین قضیه دستگیر می شود. علی باکری شاگرد اول رشته مهندسی شیمی دانشگاه تهران بود و دوره سربازی را به عنوان استادیار در دانشگاه «آریامهر» آن زمان و «شریف» الان گذراند و سپس بورس تحصیلی در فرانسه می گیرد و به فرانسه می رود اما دنبال مبارزه بوده. می گویند هنگام بازگشت با اسلحه وارد فرودگاه مهرآباد شده بود که دستگیر می شود، البته روایت دستگیری ایشان متفاوت است. وقتی انقلاب شد حمید ایران بود یا سوریه؟ حمید خودش تعریف می کند که در مرز ترکیه با مهدی قرار داشته است. می گوید هرچه ایستادم، مهدی نیامد. بعد نگران مهدی شدم. همین جوری وارد ایران می شود و متوجه می شود انقلاب شده است. دیگر خانه نمی رود. سوال می کند مهدی کجاست. می گویند ژاندارمری، که مستقیم می رود آنجا. پدرشان نگران آقا مهدی بوده، آمده بود جلو ژاندارمری و گفته بود، من پدر باکری هستم. بعد می روند حمید را صدا می کنند. می گفت پدرم همین جور مانده بود که من که آلمان بودم آنجا چه کار می کردم. در ارومیه کلاس آموزش اسلحه گذاشته بودند که یکی از آنهایی که آموزش می داد حمید بود. خیلی ها سوال می کنند که شما همدیگر را از قبل دوست داشتید؟ می گویم نه. اصلا آن زمان مدل دوست داشتن ها فرق داشت. من حمید را به دلیل اینکه برادر مریم بود و پسر خوبی بود، مثل برادر خودم می دانستم و دوست داشتم. اصلا فکرش را نکرده بودم که با او ازدواج می کنم. خب بعد چه شد که ازدواج کردید؟ من اصلا قرار بود با یک نفر دیگر ازدواج کنم که مساله ای پیش آمد و قضیه به هم خورد. یک روز آذر ۵۸ دیدم که حمید که حالا دیگر در سپاه ارومیه بود، زنگ زد خانه ما. گفت با شما کار دارم. فکر کردم راجع به مسایل و جو سیاسی دانشگاه است. قرار شد به منزل خواهرشان بروم. از شرایط فهمیدم موضوع دیگری باید باشد و احتمال دادم به وسیله من می خواهد از یک دختر خانم آشنا خواستگاری کند. چایی آورد و بعد از اینکه با آرامش چایی را خورد، گفت که من از شما خواستگاری می کنم. من خنده ام گرفت و همین جور شروع کردم به خندیدن. بعد هم گفتم من کاری دارم باید بروم. بلند شدم رفتم خوابگاه دختران. گفتم اگر بدانید چه جُکی امروز اتفاق افتاد. گفتم اصلا باورتان نمی شود حمید باکری مظلوم با پررویی از من خواستگاری کرده است. گفتند حالا می خواهی چه جوابی بدهی. گفتم طبیعی است که می گویم نه. ما اصلا هیچ سنخیتی باهم نداریم و شبیه هم نیستیم، البته یک وقت هم دیدید نظرم را عوض کردم. بعد که رفتم خانه و به مادرم گفتم. گفت وای «فاطمه» حمید خیلی پسر خوبی است. برای دادن جواب چند روز بعد در دانشگاه باهم قرار گذاشتیم و مختصر و مفید گفتم ما دو تا روحیه های مختلف داریم و برای سوال های کوتاه من با حوصله جواب های طولانی می داد تا من را مجاب کند. یادم هست، هوا خیلی سرد بود، من هم خیلی سردم شده بود. پیش خودم گفتم، می گویم باشه، اما فردا می گویم نه، پشیمان شدم. ما بله را گفتیم و همان شد. جالب است سال ۵۸ پدرشان به رضا برادر بزرگتر حمید (که سال ۵۰ با برادرش به دلیل مبارزات سیاسی دستگیر و به حبس ابد محکوم شده بود و در سال ۵۷ به وسیله مردم از زندان آزاد شده بود) و مهدی می گوید که الان وقت ازدواج شماست اما به حمید تعارف هم نمی کنند (با خنده). ۳۰ دی ۵۸ عقد کردیم و بعد از یک هفته در یک اتاق کوچک در منزل عمه حمید طبق معمول رسوم آن وقت با سادگی زندگیمان را شروع کردیم. هیچ وقت از اینکه آن زمان در هوای سرد مجبور به گفتن بله شدید پشیمان نشدید؟ نه. بعد از ازدواج دیدم حمید خیلی بهتر از آنی بود که فکر می کردم و همین شد که علاقه و وابستگی ام به او بیشتر شد. حضور حمید باکری در سپاه مقارن بود با در گیری های آن زمان منطقه. چه خاطراتی از آن دوران دارید؟ حمید مسوول عملیات در سپاه ارومیه بود و اخبار مدام به ما می رسید که درگیری شده است. اسفند ۵۷ بلافاصله بعد از انقلاب، مجاهدین و چپ ها پادگان مهاباد را تخلیه کرده بودند، یعنی اولین کسانی بودند که اسلحه دست گرفتند. در دانشگاه ما، همه بچه های چپ با «یوزی» می آمدند در کلاس. این را به هرکسی بگویی باورش نمی شود. یادم هست از بچه های چپ دانشگاه تعریف شخصیت حمید و مهدی را شنیده بودم. اول آن ها اسلحه به دست گرفتند که درگیری ها در منطقه شروع شد و حمید همیشه حضور داشت. شهر ارومیه اصلا امنیت نداشت. به خوابگاه دختران هم اسلحه داده بودند. شب ها کشیک می دادیم. خیلی هم بد می کشتند. یادم هست ماه رمضان بود، حمله کرده بودند و مردم ارومیه که در تفرجگاه بند بودند به گروگان گرفته بودند. برای آزاد کردن مردم، ۱۴نفر از بهترین بچه ها شهید شدند. بچه های خوب و آقا مهدی حتی زمانی که شهردار ارومیه بودند، وقتی درگیری می شد،خمپاره انداز بر می داشت و برای دفاع از شهر می رفت. یک سوال هم درباره «شریعتی» داشتم. آن زمان بیشتر انقلابی ها تحت تاثیر او بودند. شما و حمید چقدر تحت تاثیر او بودید؟ تاثیرش خیلی زیاد بود. اصلا او به من و حمید یاد داد که چطور باید زندگی کنیم. وقتی با حمید ازدواج کردم، عکس "چه گوارا" و شریعتی را با هم زده بودم به دیوار. بعد حمید آمد گفت اینها را بردار. همان زمان بود که مدام به آدم ها انگ می زدند. به حمید گفتم امکان ندارد که عکس این دوتا را بردارم. بعد گفت اگر این ها را برنداری، من هم عکس بقیه را می آورم، آن وقت خانه مان می شود نمایشگاه. بقیه یعنی چه کسانی؟ یعنی "شهید بهشتی" و... . بعد آخر خودش عکس ها را از روی دیوار برداشت، اما من سه روز باهاش قهر کردم و حرف نزدم (با خنده). گفت تو چه فکر می کنی؟ فکر می کنی من می گویم عکس ها را بردار. یعنی از دکتر شریعتی خوشم نمی آید؟ اتفاقا ما هرچه داریم از او داریم. کتاب های مهندس "بازرگان" و شریعتی ما را از زیر دست این گروه های چپ جمع کرد. ولی خداییش من حتی آن دوران که خیلی انقلابی بودم، می گفتم نباید درباره مهندس بازرگان بد گفت. این چیزی است که دینمان هم به ما می گوید که هر کسی یک کلمه به من بیاموزد من بنده اویم. من حداقل این اخلاق را فراموش نکرده ام. شاید بعدها فکر کرده باشم که کتاب های شریعتی همه چیز را به من نداد. اینکه چه کار می خواهم بکنم را به من نگفت اما یک دید جامعه شناختی به من داد. کتاب های شریعتی به من یاد داد که واقعیت ها چیست اما درباره حقیقت چیزی به من نگفت. یک فیلمی به اسم "هیوا" آقای ملاقلی پور از زندگی حمید باکری ساخت. گویا اخیرا هم یک فیلم دیگر درباره زندگی مهدی باکری در حال ساخت است. فیلم هیوا را چقدر نزدیک می دانید به واقعیت خود حمید باکری و این فیلم دومی را اگر در جریان نوشتن فیلمنامه یا ساخت فیلم هستید، چطور ارزیابی می کنید؟ هیوا که یک برداشت بود از زندگی ما اما یک سریال است که آقای "مرادپور" قصد ساختش را دارند اما بعید می دانم که اجازه پیدا کنند همه واقعیات را در فیلم بیاورند. سریال بیشتر درباره آقا مهدی است اما چون زندگی ما انگار بیشتر به طنز شبیه است سراغ ما هم آمدند (با خنده). یک بار چند سال قبل من و خانم "همت" رفتیم پیش آقای "حاتمی کیا". او به ما گفت هیچ وقت اجازه ندهید که فیلمشان را بسازند. معتقد بودند، که این کار باید با وسواس و دقت زیادی انجام بگیرد ولی ما که خیلی کاره ای نیستیم. چرا گفت اجازه ندهید؟ گفت برای اینکه اگر یک بار فیلم بسازند دیگر نمی شود ساخت. شما با برنامه "روایت فتح" مصاحبه داشتید؟ اولین بار خانم همت گویا با آنها صحبت کرده بود که بعد هم به من گفت بچه های خوبی هستند، با آنها صحبت کن. دیدم آقای ملاقلی پور آمد، اما از آنجا که آدم تیزی بود با من و چند نفر دیگر مصاحبه کرد، حوالی سال۷۸ بود، گوشی دستش آمد که اصلا این قضیه باکری ها چیست. رفت تا اصلش را پیدا کند، اما بعد گفتند که آقای ملاقلی پور بیراهه می رود و جلو ساخت فیلم را گرفتند و تدوین مصاحبه را دیگران انجام دادند اما آقای ملاقلی پور دو قسمت را که با نظر خودشان تدوین کرده بودند و اجازه پخش نداده بودند برای من آوردند. غیر از شما با چه کسانی صحبت کرده بود؟ آقای میرولد، آقای عبدالعلی زاده، آقای محسن رضایی و شهیداحمد کاظمی و بچه های لشکر عاشورا. جالب است که آن زمان ما هنوز معتقد بودیم که نباید خیلی چیزها گفته شود و فکر می کردیم انسان ها پی به اشتباه خود برده و دیگر خطا های گذشته را مرتکب نمی شوند و تاریخ نشان داد خیلی وقت ها آدم ها عوض نمی شوند بلکه زرنگ تر و پیچیده تر می شوند. بالاخره در گذشته اشتباهات زیادی به دست یک عده انجام شده بود. منظورتان از اشتباه چیست؟ شما یک بار قضیه استعفای حمید باکری از سپاه ارومیه را تعریف کرده اید و از فردی نام برده اید. بعد هم به نمایندگان نامه نوشتید. قبل از انقلاب قشر مذهبی سنتی که بیشتر بازاری بودند و عده ای از جوان های آنها به صورت گروهی با هدف مبارزه با بهاییت دور هم جمع شده بودند. در واقع همان "انجمن حجتیه" بودند. من اولین بار قبل از انقلاب به منزل یکی از دارودسته های این ها رفتم. سخنران جلسه، بعد ها فهمیدم یکی از سرکرده های انجمن حجتیه است ولی من و دوستان دانشجو که با هم رفته بودیم از محتوای سخنرانی خوشمان نیامد. آنها کلا دنبال انقلاب نبودند. در چنین جوی بود که حمید باکری از خارج آمده بود و مهدی باکری هم دانشجوی دانشگاه تبریز بود و عده ای از جوان های خوش فکر شورای سپاه ارومیه را تشکیل دادند. بعد از انقلاب، سال۵۹ بحث هایی کم کم در شهر در گرفت که می گفتند امثال باکری ها "امتی" و ضدولایت فقیه هستند و باید حذف شوند و عده ای آمدند برای تصفیه آنها. همان زمان هم آن فرد سال ۵۹ مسوول شد که از حمید و مهدی هم کوچک تر بود. می گفتند این ها که در سپاه هستند امتی هستند من مطمئنم که حمید و مهدی طرفدار هیچ گروهی نبودند. آن زمان دو تا سخنران، یکی "شهید باهنر" و دیگری "طاهر احمدزاده" برای سخنرانی آمده بودند ارومیه. حمید مخالف مجاهدین بود. با برادرشان هم که مجاهد بود، مخالف بودند اما خوش فکر بود و معتقد بود که اشکالی ندارد بیایند و حرفشان را بزنند. بالاخره در ارومیه یک باند علیه اینها به وجود آمده بود. خلاصه فشار آوردند که شورای سپاه تبریز و ارومیه را تصفیه کنند و کل بچه های شورای فرماندهی سپاه ارومیه از جمله حمید در اسفند ۵۹ استعفا دادند. به جز دعوت از آن سخنران ها چه موارد دیگری را برای زدن چنین اتهامی مطرح می کردند؟ یک مورد دیگر این بود که رضا برادر حمید که از زندان آزاد شده بود با انتخاب کارگران کارخانه ارومیه مسوول کارخانه شده بود اما مشکلی در کارخانه پیش آمده بود که نتوانسته بودند پول کارگران و چغندرکاران را بدهند و کار داشت بالا می گرفت که حمید واسطه می شود و ۴۰۰هزارتومان پول از سپاه می گیرد و می آید یک مساله ای که داشته به معضل امنیتی بدل می شده را حل می کند که من مدارکش را هنوز دارم. بعد اینها می روند همه جا می گویند که حمید باکری رفته پول را داده به برادر... . پس فضایی که علیه باکری ها در سپاه ایجاد کرده بودند، یک بخش آن به دلیل فعالیت های سیاسی برادرهای دیگر بوده، درست است؟ بله درصورتی که وقتی الان فکر می کنم، می بینم که حمید کار درستی کرد. چون در آن فضا او توانسته بود جلو درگیری را بگیرد. چرا استعفا دادند؟ نمی توانستند بایستند و ثابت کنند که حرف ها اشتباه بوده؟ به هر حال در شهر همه آنها را می شناختند. قطعا پایگاهی مردمی هم داشتند ولی در واقعیت قدرت سیاسی در دست کسانی بود که آن موقع نمی دانم به کجا وصل بودند و هر کاری می خواستند انجام دادند. حمید کلا از ارومیه دلگیر بود و از من هم خواست قول بدهم که هیچ وقت به ارومیه برنگردیم. چه سالی خارج شدید؟ در طول سال ۶۰، حمید بیشتر در ارومیه خانه نشین بود. پس خاطرات خوبی از آن دوران ندارید؟ بله. حمیدی که کارش را بلد بود و جوانی بود که آماده شده بود برای انقلاب کار کند، خیلی بد بود که خانه نشین شود. از هر کی که او را می شناخت، سوال کنید همین را می گوید. حمید همه اش می گفت واجب کفایی، واجب عینی. می گفت فاطمه من چون این کار را بلد هستم، باید بروم انجام بدهم. اصلا با اینها حساب کتاب نداشت. با خدا حساب کتاب داشت. آخرین مسوولیت حمید در بسیج آذربایجان غربی بود. وقتی استعفا داد یک نفر جای او آمد. از حمید سوال کردم این کسی که جای تو آمده کارش را بلد است؟ با اعتمادبه نفس برگشت و گفت آره که بلد است. بهتر از من بلد است. فکر می کنید این جو چرا علیه باکری ها شکل گرفت؟ یعنی صرفا به این دلیل که یک برادر مجاهد داشتند؟ نه فقط اینها نیست. این کتاب "جامعه شناسی خودمانی" خیلی به من در فهم موضوع کمک کرده. تا قبلش شاید همان چیزی که شما می گفتید را فکر می کردم اما الان دو تا تحلیل می شود داشت. یکی اینکه از اول یک گروهی بوده اند که می دانسته اند، می خواهند چه کار کنند و هدفی را دنبال کرده اند تا به نتیجه رسیده اند. یک تحلیل دیگر هم که رفتار های اجتماعی مثل حسادت. خب بقیه موقعیت باکری ها را در شهر نداشتند. اینها در انقلاب اسم و عکس برادرشان در دست مردم بود و اسم باکری ها به گوش همه خورده بود. موقعیت اجتماعی داشتند و خودشان هم آدم هایی اخلاقی بودند و رفتارشان و برخوردشان همه را جذب می کرد. این برای یک عده خطرناک بود. چه شد که دوباره بازگشتند به سپاه؟ حمید که یک مدتی در شهرداری کار می کرد. بعد رفت جهاد سازندگی. سال ۶۱ مهدی رفت جنوب و معاون "شهیداحمد کاظمی" در تیپ "نجف اشرف" درعملیات "فتح المبین" شد. قبل از عملیات حمید گفت مهدی زنگ زده که بیا. من و احسان به اتفاق چند تا از دوستان با یک ماشین در فروردین ۶۱ به اهواز رفتیم و بعد از تمام شدن عملیات ما برگشتیم ارومیه اما مهدی دوباره تماس گرفت و حمید باز به اهواز رفت و در این عملیات ها به عنوان یک بسیجی شرکت می کرد. حمید در تیپ "نجف اشرف" در عملیات بیت المقدس فرمانده گردان می شود. یعنی اولین گروهی که در عملیات "بیت المقدس" وارد خرمشهر می شود، بابت همین عملیات به او مدال فتح دادند. بار سوم که برگشت ارومیه. باز مهدی تماس گرفت که پاشو بیا برای عملیات "رمضان" که خود مهدی آنجا فرمانده تیپ "عاشورا" بود. "آقای محسن رضایی" می گوید: بعد از فتح خرمشهر با وجود همه فشارهایی که روی من بود، اما مهدی باکری را به فرماندهی تیپ عاشورا انتخاب کردم. همان زمان آقای صادق محصولی فرمانده منطقه پنج بودند. چون عملیات رمضان با موفقیت انجام نشد و تعدادی اسیر یا مفقود شدند همین بهانه شد که آقای صادق محصولی به اسم یک نفر دیگر حکم فرماندهی بزند و حمید با اینکه در اهواز بود به او اجازه شرکت در عملیات را ندادند و ایراد گرفتند که حمید سپاهی نیست و معلوم نیست چرا این اشکال در تیپ نجف نبود؟ می گفتند مهدی ضدولایت فقیه و امتی است. شما اگر همه این ها را کنار هم بگذارید، می بینید که رخدادها مثل یک پازل در حال کامل شدن است. این شد که مهدی به حمید می گوید برو مشکلت را با سپاه حل کن و برگرد. آن هایی که حمید را می شناسند، می توانند شهادت بدهند که حمید کسی بود که می گفت من می خواهم بروم بجنگم. علاقه ای که حمید به امام داشت، اصلا قابل مخفی کردن نبود. برای همین من هنوز نمی فهمم علت آن اتهامات چه بود. جالب است که حمید از سپاه بیرون می آید اما باز جبهه می رود. حمید که برگشت تبریز، تعریف می کنند هر روز در محوطه ساختمان سپاه می نشست. قدش هم بلند بود، زانوهایش را بغل می کرد اما آقایان به او می گفتند که وقت نداریم تا اینکه به او گفتند بیا مصاحبه کن و اعتراف کن. می گفت باشه، بگویید چه بگویم. بالاخره دوباره وارد سپاه شد. بعد در همه عملیات ها بود تا سال۶۲ که شهید شد اما مساله آنجا هم ادامه داشت. وقتی حمید شهید می شود، آقا مهدی ساک او را می دهد دست کسی که بیشتر از بقیه علیه حمید حرف می زده که او بیاورد. شهید کریم طریقت بعد از آوردن ساک پیش من آمد و با عصبانیت به من گفت برو ببین کارت سپاه حمید داخل ساکش هست؟ البته کارت سپاه نبود و من هنوز هم نمی دانم به چه منظوری آن را برداشته بودند؟ می دانید چرا یا کی؟ همان آدمی که آورده بود. حتی وصیتنامه را خوانده بودند. نحوه شهادت حمید هم خیلی جالب است. عملیات "خیبر" سوم اسفند شروع می شود. حمید دوم اسفند با گردانی حرکت می کند و پلی را می گیرند که عملا عراقی هایی که در جزیره بوده اند، اسیر می شوند. یکی از بچه ها می گفت که حمید گفته، آماده شوید که برویم شهید شویم. به همه هم می گویم که حمید باکری نمی گوید که خواب دیده ام، یا نورانی شده ام. می گوید چون عقبه نداریم. یعنی ما می رویم جلو و از پشت کمکی نمی رسد و همین اتفاق هم افتاد. یعنی فداکاری کرده است. در حالی که حمید می خواست برگردد. خیلی وابسته بود به ما و نمی خواست شهید شود و جالب است که با وجود همه اینها می گوید ما عقبه نداریم. مهدی اصرار داشته که حمید تنها نرود و چند تا گردان با هم بروند. خیلی جالب است که تا جایی که من می دانم اکثرا پیکر های پاک شهدای مفقود به کمک بچه های تفحص برگشت ولی جنازه حمید و مهدی برنگشت. آن گردان ارومیه و تبریز بوده است؟ نه، اکثرا بچه های تبریز بودند. البته از ارومیه هم به صورت بسیجی در عملیات خیبر حضور داشتند، آن گروه دلیل پیدا کرده بودند، می گفتند چون ما اینجا مشکل کردستان را داریم، بچه های اینجا باید اینجا بمانند وکمک های مردمی را نمی گذاشتند به لشکر فرستاده شود. خیلی رک و راست هم می گفتند تا باکری ها آنجا هستند، کمک نمی دهیم. یادم هست که تلفنی به کسی گفته بودم که حمید یک دفتری داشت که اسم همه این ها و نظرهایشان را نوشته بود که مثلا فلان فرد چه گفته بود. ما در این دوران دیدیم که این آدم ها دقیقا همان کارهایی که آن زمان کردند را تکرار کردند. من اول فکر می کردم اینها عوض شده اند، اما نه نشدند. دفتر را دارید؟ نه از آنجایی که فکر می کردیم همه امامزاده هستند، یک کنگره ای بود، همه اینها را داده بودم یک نفر برده بود آنجا، دیگر بر نگرداندند. یک بحث هایی هم بعدا در گرفته بود. عده ای گفته بودند جنازه ها پیدا شده و شما تکذیب کرده بودید. جریان چه بود دقیقا؟ نه برنگشتند. جالب است که حمید و یکی از دوستانش قبل از عملیات، موهایشان را کوتاه می کنند و بادگیر صورتی رنگ می پوشد و همه وسایلش را جا می گذارد. چون می دانسته یا اسیر یا شهید می شود. هیچ وسیله شناسایی با خودش نمی برد. یادم هست بعد از شهادت حمید اکثر فرماندهان سپاه از آقای محسن رضایی و آقای رحیم صفوی و آقای شمخانی و شهیدصیاد شیرازی در ارومیه به دیدن خانواده آمدند اما از گروه که فرمانده منطقه پنج بودند، یک نفر هم ندیدم که به ما سر بزند. مهدی گفته بود در ارومیه یک یادبود برای مفقودالاثرها بگیرند و قبری بهشان بدهید. به ما هم یک قبر دادند و گفتند اورکت حمید را بدهید بگذاریم که من ندادم. از طرف سپاه هیچ کسی پیش ما نیامد که برای تشییع یادبود چکار می خواهید بکنید. بعد گفتند ما برنامه ریزی کردیم برای مثلا یک روز دیگر. درحالی که من پافشاری کردم برای همان روز که رسیدیم ارومیه مراسم بگیریم و مردم عادی با صفای باطن یاد حمید را گرامی داشتند، چون من اسلام آباد بودم. بعد هم شروع کردند به اینکه حمید شهید نشده، اسیر است و از رادیو عراق صحبت کرده است این بیشتر من را اذیت می کرد. بعد سخنران برای مراسم نمی آمد. مجبور شدیم برای چهلم از تهران سخنران بیاوریم که مهندس غرضی و خانم "دباغ" آمدند تا اینکه آقا مهدی که اردیبهشت برگشت ارومیه بهش گفتم به این آقای... یک چیزی بگو. رفت و برگشت گفت، یک آدم خدا نشناسی در دفترش هست که این حرف ها را او می زند. یادم هست همان وقت برای شهادت حمید تاییدیه دادند. بچه هایی که از جنوب برگشته بودند، به من گفتند که حمید کنارشان شهید شد. بعدا شهیداحمد کاظمی هم که با آقای ملاقلی پور مصاحبه کرد، شهادت حمید را تایید کرد. آقا مهدی، آدم شوخی بود. صفیه خانم همسرش تعریف می کرد که یک بار بهش گفتم مهدی چقدر جنگ. کی می خواهید برگردید. مهدی جوابش می دهد، به من چه شما می روید تو خیابان داد می زنید، جنگ، جنگ، تا پیروزی. شما نگویید من هم برمی گردم خانه. بعضی وقت ها حس می کنم مهدی در آن یک سال آخر به نتیجه گیری هایی رسیده بود. در عملیات بدر لشکر عاشورا از دجله عبور می کند ولی بقیه خط ها نمی توانند عمل کنند در نتیجه اتصال بین نیرو ها انجام نمی شود و به مهدی که به عنوان فرمانده گردان عمل می کرد، می گویند برگردد و او با آگاهی برنمی گردد و به شهیداحمد کاظمی هم توصیه می کند پیش او برود. یک جایی آقای "نویسنده ای" گفته بود من باکری را بهتر از همسرش می شناسم. خیلی برای من جالب بود که خب چطور؟ کجا و کی اینها هم را دیده و آشنا شده بودند؟ من هم جوابش را دادم. نخواندید؟ اینها جوگیر می شوند. باورشان می شود که همه چیز را می دانند وانسان ها همیشه آنجا اشتباه می کنند که فکر می کنند همه چیز را می دانند. حمید می گفت "من" شیطان است. خودش هم هیچ وقت از خودش چیزی نمی گفت خیلی <<من من>> نمی کرد. آدم اخلاقی ای بود. اصلا علتی که من به حمید علاقه مند شدم، این بود که انسان اخلاقی بود. فکر می کنید حمید باکری چی به من داده که هنوز دوستش دارم؟ فکر می کنم که اگر چهارسال هم با او زندگی کردم، حداقل با یک انسان زندگی کردم. واقعیت این است که من زندگی دنیایی را در ازای همراه بودن با حمید معامله کردم مخصوصا بعد از شهادت، من و بچه هایم دوران سختی را گذراندیم.