یک* سولماز بالاي كوه منتظرمان است. كوه ها دامن سفيد پوشيده اند. سولماز دامن عنابي پوشيده است. می بينم كه تيشرت نيمدارش در باد مي رقصد. منتظرمان است. از آنجا ديده كه داريم نان خشك و مرغ منجمد فرنگي مي بريم برايش. خيلي راه است به او برسم. در كوله پشتي بچه ها، بالاي ۳۰، 40 بلکه بالای 50 كيلو مرغ است. مرغ بي قدقد مرده. انگار مرغ ها هم توي كوله پشتي ها از خوشحالي پر در آورده اند. اما كوله پشتي من حتي ۲۵۰ گرم هم وزن ندارد. چهار بسته سيگار زاپاس كنت تقلبي با يك فندك اضافه و سه چهار تا ليموترش كپك زده و دوربين يخ زده ديجيتالي كه اشكم را در م يآورد تا عكس بيندازد و سه، چهار خودكار غمگين كه مي دانند داريم كجا مي رويم. دهكده اي بر بالاي كوه. همين كو ههايي كه ۱۰۹ روز پيش عربده كشيدند و زمين رقصيد و جماعتي از پاپت يهايي كه عاشقشانم، زير آوارها گم شدند. مرا ببخش ورزقان. مرا ببخش كه سگ شده ام. يك سگ غمگين سيگاري الدنگ كه به قول فروغ، طهران طاعوني، خرابش كرده اس بدكاره اش كرده است. دو *سولماز بالاي كوه منتظرمان است. روستاهاي ويران بسیاری را پشت سر گذاشته ایم؛ حتی نگاهشان هم نكرد ه ام. آسفالت ها تمام شده است. جاده هاي مالرو تمام شده است. از رودخانه هاي مغموم، گذشتیم و خیس شده ایم؛ حالا نوبت كوهنوردي رسيده است تا پيش سولماز برسم و خرش را ببوسم راه زيادي است. اين اولين كوهنوردي عمر من است. سيگار پشت سيگار. چايي پشت چايي. فحش پشت فحش. اشك پشت اشك. از دسته جدا افتاده ام و لك و لك با سرفه هاي ويرانگرم بالا ميروم. گهگاهي مهدي و جمال و سهند و حسين و صمد و يعقوب و جواد نگاهي به پاهاي غربتي ام ميكنند كه نمي كشد. تن مرا نمي كشد. مهدي از تاپ ترين هيماليانوردان ايران است. قله هاي «گاشر بروم» یک و دو را بدون اكسيژن رفته. با بهمن ها جنگيده است. دو بار در ديواره هاي يخ زده چندهزار متري، مرگ را بغل كرده و شايد حتي بوسه اي هم به او داده است. برخلاف اين سوپراستارهاي متعفن، چقدر آقاست قربانش بروم من. سه*«قيزقيد» پيرزن غرغرو با خرش و نوه اش سولماز كه عين بيد مي لرزد و پالتوي مارك ZARA ندارد، حتي روپوش هم ندارد، حتي كاموا هم ندارد، حتي سوييشرت هم ندارد، حتي زهرمار و كوفت و حناق هم ندارد كه تن اش كند بالاي كوه بر و بر نگاه مان مي كنند. «قيز قيد» توي چشم هايش شرم است. دفعه قبل كه بچه ها كاپشن و بخاري و كدو و سيب زميني برده اند، خرماي سفت را توي كله جواد كوبيده كه من دندان ندارم، من رطب نرم مي خواهم! جواد پيشاني اش را گرفته و يك دل سير خنديده است. مي گويم سولماز اينجا چرا ايستاده اي؟ مي گويد نان نداريم. ميخواهيم برويم روستاي «اوشار» نان بخريم. ميگويم تنورهاي ويرانت كجاست پس؟ شيهه اس بهايت كجاست پس؟ قوپوز عاشيق هايت كجاست پس؟ ستارخان و باقرخان ات كجاست پس دختر؟ ميلرزد. از سرما ميلرزد. دستهاي كوچكش را م يگيرد جلوي دهانش، كه گرمش كند. واي بر شما اي مسلمانان! چهار* بر خورده ام اتفاقي در گروهي كه عجيب اند. مال اين زمانه نيستند. از شب زلزله، يك نقشه گرفته اند توي دستشان، كوله پشتي هايشان را ورداشته اند، با دو تا جيپ ويليز و يك وانت افتاده اند توي كو ه ها. زندگي بي زندگي! «زن طلاق بچه گداخونه». مهدی هيماليا نورد است. محمد معلول دماوند نورد است. صمد نويسنده است؛ سهند عكاس است. جواد و حسين دبير بازنشسته اند. هر كس كه جنون شيريني در سر دارد بسم الله! صمد قلبش را عمل كرده است. كتابهايش درباره كوه ها، رودها، عاشيق ها و روستاهاي آذربايجان مرجع است. دسته جمعي صدايش ان را مي اندازند توي كوه و جلو ميروند. گرگ ها و گرازها هم ميدانند كه نبايد نزديك ايشان شد. مي نشينند باهاش گفتمان ميكنند: ببين جناب گرگ! ارتباط اجتماعي دوگونه است، ارتباط افقي، ارتباط عمودي. ارتباط سرمايه داري با مردم،حالت عمودي دارد ولي ارتباط ما ارتباطي افقي است. آنها مي نشينند بغل شومينه، چك ميكشند ولي ما بي پول مي آييم اما چشم در چشم ميشويم. بي پناهان جهان، ارتباط افقي ميخواهند. نان خشك بياور ولي خودت بيا. بيا كه دلش گرم شود. بيا كه بداند تنها نيست. بيا كه بداند در اين سرماي ويرانگر كه سگ را بزني از لانه اش در نمي آيد ديوانه هايي هستند كه اين همه راه مي آيند كه بگويند سلام. بگويند دور سرت بگردم سولماز! پنج* سولماز گفت من كاپشن نمي خواهم. من بخاري نمي خواهم. من مرغ نمي خواهم. من انگشتر برلياني كه آن شيرزن طهراني يك شب يواشکي توي چادر، از انگشتش درآورد و توي انگشت نوعروسي كرد كه دامادش را در حجله گاه از دست داده بود نمي خواهم، من ميترسم عمو. من ميترسم. از پيش ما نرو عمو. ما مي ترسيم فقط. نان نمي خواهم، قاتق نمي خواهم، بيف استروگانف و ميلگرد و ژلوفن و موبايل نمی خواهم. من فقط مي ترسم عمو. حتي در كنار مامان بزرگ و خر خاكستريمان هم مي ترسم عمو. از پيش ما نرويد عمو فقط. شش*سولماز دارد مي لرزد. صورتش بنفش شده است از ظلم قنديل روزگار. دست هاي فسقلي اش دستكش ندارد. مي گويم عمو برايت چي بياورم دفعه بعد؟ با نفرت نگاهم ميكند و ميگريزد. برخلاف فرصت طلب هايي كه خانه شان توي شهر است ولي آنجا هم دفترچه اي براي خود درست كرده اند و امكانات اهدايي بخشندگان ساده لوح را در مزارعشان انبار مي كنند و دست سولمازها بي دستكش مي ماند، اين بچه، عزت نفسي عجيب دارد. دستم را م يگيرد و ميبرد. مراسم اهداي نان خشك و مرغ را از دست مي دهم. مي گويد برو ديدن مش بشیر. هلم می دهد به سمت خانه كاهگلي مرد درمانده. مي گويد تنها برو. از در كوتاه و ويراني داخل ميشوم. سرفه مي كنم كه صاحبخانه خبردار شود. تاريك است. ظلمات است. مي گويم سولماز اينجا تاريك است ... سرفه مي كنم باز اما هيچ كس نيست. چشم چشم را نمي بيند. خجالت مي كشم از چشم هاي سولماز كه برگردم. اين بار بلند مي گويم: «يالله، يالله». باز صدايي در نمي آيد اما چشمم آرام آرام به تاريكي عادت مي كند. اين بار داد مي زنم مش بشیر! مش بشير! صداي نالاني مي گويد دور سرت بگردم مهمانم شده اي؟ پاورچين پاورچين نزديكش مي شوم. زلزله چلاقش كرده است. پيرمرد تنها. خيزي به خود مي دهد روي تشك مندرس. مي گويم دراز بكش مش بشير. دراز بكش. حالا چش م در چشم عادت كرده است، اما سكوت است كه سليطگي مي كند و بغض. همان بهتر كه چيزي نپرسم. مي گويد طبابت بلد نيستي؟ چيزي به گلويم چسبيده است كه خواهرخوانده بغض است. با كله مي گويم نه. مي خواهم بگويم نه كه مي بينم يك جفت چشم ديوانه وار نگاهم مي كنند. واي يك جفت چشم به اندازه پياله كوچك. جان مي دهد براي عاشق شدن درجا! خجالت مي كشم از زل زدگي آن دو چشم وحشي بي پناه. دست و پايم را گم م يكنم كه پا شوم و بگويم سلام. ببخشيد كه نديدمتان، سلام! بشير مي گويد راحت باش. اين سلام نمي فهمد. راست مي گويد. دقت كه مي كنم مي بينم گاوش است. دوتايي در يك اتاق نمور تاريك چپيده اند. بشير مي گويد دار و ندارم همين يك گاو است. كجا نگه اش دارم آخر؟ واي بر شما اي مسلمانان!هفت*ویران آمده ام بیرون. سولماز می گوید عمو پیش «شاماما» هم برو. می گویم دست خالی؟ می گوید سهم نان خشک و مرغش را بردم و تحویلش دادم؛ برو. سیب سرخی می دهد دستم که بیا دست خالی نرو. شاماما با شلیته، چنبرک زده، چتبرکش همان قنبرک است. طفل معصومش کنار آتش حاصل از مدفوع حیوانی گرم می کند خود را. سیب را گرفته دستش، یک نگاه به سیب می کند، یک نگاه به من. می گوید: من از این سیب ها نمی خواهم. می گویم: شاماما من فقط همین را داشتم؛ پول می خواهی؟ سرش را به علامت نه، تندی بالا می برد. ساعتم را می خواهی؟ می گوید: نه. کلاهم، سیگارم، فندکم، دوربینم را می خواهی؟ می گوید نه که نه. پس چه می خواهی «شاماما»؟ می گوید: «سیب شفا». می گویم: سیب شفا کجاست برایت بخرم؟ می گوید: در جنگل های دور دور که باید چهل روز و چهل شب وضو گرفته و با زبان روزه راه بروی و سقا را طلب کنی. می گویم: من خنزرپنزری، پدرم درآمد تا اینجا بیایم. می گوید: یا سیب شفا یا هیچ چی. مرغتان را هم نمی خواهم بیا ببر. پسرکش زل زده است به ما. آب دماغش تا لب بالایی پایین آمده و دارد آن را لیس می زند. شاماما می گوید: سیب شفا اگر نداری پس پاشو برو. می گویم: چشم. می گوید: حنی یک دهان هم نمی توانی بخوانی؟ می گویم: چه بخوانم؟ می گوید: «برای پیراهن آبی ات، دکمه می دوزم یار، دکمه می دوزم.» می گویم: بگذار بروم صمد را صدا کنم. او صدای خوبی دارد. می گ.ید: نه؛ نخواستم اصلا. گمشو برو. هر وقت سیب شفا داشتی در بزن و بیا تو. دور سرت می چرخم برادر.سولماز بیرون اتاق شاماما منتظرم است. از این که سالم بیرون آمدم متعجب است. مادربزرگش می گوید: شوهرش در زلزله مرده، زده به سرش. ببین آن طفل معصومش چه می کشد از دست این زنیکه. برگشتنی تمام کوه ها، تپه ها، روزها، کوه ها، جاده ها و آسمان را با ترانه درخواستی او سر می کنم: برای پیراهن آبی ات دکمه میدوزم، یار؛ دکمه میدوزم، یار؛ دکمه میدوزم، یار. اگر به ماه بنگری، میافتم توی چاه، ای یار میافتم توی چاه، ای یار... ای به مادرت لعنت ای یار، به بقال سر کوچه ات لعنت، ای یار... ای یار... ای یار...