Quantcast
Channel: پایگاه خبری اهراب نیوز - آخرين عناوين :: rss_full_edition
Viewing all articles
Browse latest Browse all 2369

این بار پیرانشهر ...

$
0
0
گلها فقط پرپر نمی شوند، گاهی هرم و گرمای آتش است که می آید و از گل، فقط خاطره اش را باقی می گذارد. آتش که می آید، خرمن را بر باد می دهد و داغی می ماند بر چهره و دلهای لرزانی که لحظه ای قبل، در فکر سالها و سالهای پی در پی آینده بودند. مادر که نمی دانست «آرزو»یش را دیگر با آن چال گوشه ی لپش و طره سرکش موهای کودکانه اش نمی بیند؛ اگر می دانست صبح یک بار دیگر او را در آغوش می کشید یا برایش اسپند دود می کرد یا اصلا نمی گذاشت یکدانه دخترش آن روز به مدرسه برود. اما او هم مانند دهها مادر دیگر نمی دانست. «آرزو» و «سیما» و «اسرین» و «سیلان» و «مروارید» رفتند تا درس بخوانند، تا معلم شوند، تا دکتر شوند، تا زخم های کف دست مادر را خوب کنند، تا شین آبادشان را آباد کنند. تمام مدرسه یک طرف و سال بالایی ها یک طرف، همان ها که افتخار مدرسه هستند، همان ها که باید خوب باشند و الگویی برای کوچکترها، همان ها که باید با نظم بروند توی کلاس و پشت نیمکت های دونفره شان بنشینند و تخته ی سبز و سیاه را ببینند و یاد بگیرند با سفیدی می شود روی این سیاهی نوشت؛ یاد بگیرند می شود سیاهی را خط زد؛ یاد بگیرند توانا بود هر که دانا بود. «آمینه»، «کانی» و «نادیه» هم دویدند و در کلاس کنار «مهناز» و «کوثر» و «اسما» نشستند، چشم به راه آقا معلم که بیاید و کلمه کلمه، روشنایی را یادشان بدهد، خوبی را، حساب را، مشق را ... کلاس کوچک نبود، سرد نبود، بخاری داشتند و همین بخاری که بی سر و صدا داشت قطره های طلای سیاه ِ تصفیه شده را می بلعید، گرمشان کرده بود. «ساریا» و «ستاره» هم بودند، شاید آرام نشسته بودند و داشتند می نوشتند که بخاری شعله کشید. بخاری دیگر نفت را قطره قطره نمی خواست، همه را یکجا سر کشید و سرفه زد توی هوای کلاس. «فریده» جیغ کشید، «یادگار» کتابش را پرت کرد و از پشت نیمکتش بلند شد، معلم فریاد زد، معلم کمک خواست. بابای مدرسه دوید توی کلاس، بخاری سرفه می زد. «فائزه» گرمش شد، صورت «لیلا» عرق کرد، چشمان «سمیرا» اشک باران شد، اما بخاری هنوز هوهو می کرد، صدایش بلندتر از صدای تمام بچه ها بود. آتش در خرمن افتاده بود و گلهای کوچک، در هیمنه اش اسیر بودند. بقیه اش را ندیدیم؛ دود آمد و جیغ بود و دست ها و صورت هایی گداخته، صدا بود و سرفه و اشک. مادر توی سرش می زد، آرزوهای «آرزو»یش در یک لحظه به هوا رفت ... مادرها می دویدند، همه ی روستا می دویدند؛ آتش، نیستانی را سوزانده بود. *** و ما بار دیگر داغدار شدیم ... داغدار فرشته های کوچکی که این بار نه با خشونت چرخ و جاده های بی رحم، نه با آوار و لرزش زمین، که با گرمای لجام گسیخته بخاری کوچکی در روستایی دور از شهری آرام و بی حاشیه، پرپر شدند و فرداهایشان بر باد رفت. همکلاسی های «سیران» اما، دیگر صدای ناله هایش را نمی شنوند؛ نه به خاطر اینکه او دیگر رمقی برای ناله کردن هم ندارد، نه به خاطر به خواب رفتنش با دهها مسکن و آرام بخش. سیران دیگر ناله نمی کند؛ فرشته کوچک به آرامی دستش را از میان دست های لرزان مادر بیرون آورد و پر کشید...

Viewing all articles
Browse latest Browse all 2369

Trending Articles