ما كه بر لبها گلِ لبخند را روياندهايم اسبِ شادي را به ميدانِ فصاحت راندهايم «با دلِ پرخون، لبي خندان چو جام» آوردهايم گاه خود خون گريه كرده، خلق را خنداندهايم گر دلي افسرده و خالي ز شادي ديدهايم زود در آن بذر شادي و صفا افشاندهايم ديگران تغيير رنگ و خط اگر دادند، ما با همان رنگ و خطِ روزِ نخستين ماندهايم چون كه حق تلخ است، با شيرين زباني، هر زمان بر تنش رختي ز طنزِ دلنشين پوشاندهايم نيش و نوشِ ما به هم بوده چو زنبورِ عسل نقد را با شهدِ طنزِ دلنشين پوشاندهايم تا كه خالي باشد از بُغض و عداوت طنزمان در دلِ خود، ريشهي هر عقدهاي خشكاندهايم دانشِ آموزانِ ممتازِ عبيد و صابريم درسِ انسان دوستي در بزمِ آنان خواندهايم هر كجا زور و زر و تزوير حكمي راندهاند سيليِ سختي به گوشِ هر سه شان خواباندهايم! دامِ خود را هر كجا شيطانِ ملعون پهن كرد دام را سوزانده و ابليس را تاراندهايم نامِ ما هرگز نگردد پاك از دلهاي پاك چون كه ديوِ حرص را در قلب خود ميراندهايم!