جمعه هفتم آبان بود كه راه افتاديم به سمت بيله سوار براي عبور از مرز و ورود به جمهوري آذربايجان. همسفرانم در اين سفرحاج رضا دليري و اكبر خازن هستند. اين روزها خاطرات اكبرخازن در دست من است براي بازنويسي كه عمده خاطراتش مربوط ميشود به روزهاي حضورش در قرارگاه رمضان. از ۲۰۰۱ تا حالا چند سفر خارجي داشتهام. تركيه در۲۰۰۴، نخجوان در ۲۰۰۵ و حج تمتع در ۱۳۸۸. و این ...آخری به شمسی. سفر تركيه عمده ترين رها وردش حضور در" تورك اوجاغي" بود و آشنايي با" نزيه اؤزل" و" بولنت تارهان" كه حکایتش بماند برای جایی اگر پیش آید. واما سفري كه الان در آغازش هستم سفر ۲۰۱۰ من است به جمهوري آذربايجان و آنچه قصد نوشتنش را دارم سوغات همين سفر است. از تبريز كه راه افتاديم با ماشين حاج رضا، جز توقفي در اهر براي صبحانه و مشكين شهر براي بنزين و گاز، نايستاديم و تخت گاز را نديم تا بيله سوار. و اما مغان برايم عجيب دلپذير بود در ديدار نخستي كه داشتم از اين سرزمين. مغان برايم قشلاق ايلياتي هاي آذربايجان بوده با زنگ اشتران و هيهي چونان دوره گرد. با آلاچيق هايي که هيچگاه يك جا ساكن نمي شوند و روزگاري بر پشت اشتران و استران و حالا بر كفي وانت ها جا عوض مي كنند براي اتراق. با گله هاي گوسفندان و پارس سگ هايي كه غريبه را راه نمي دهند به اوبا مگر با اذن صاحب اوبا. و با بوي گرم نان تازه كه پخته مي شود بر ساج ، و بوي گندم و نان و هيزم سوخته را با هم دارد. و پخته مي شود در آتشي كه جان كندنش را مي شود از گرمي و تردي نان پخته شده حس كرد. مغان برايم هميشه ياد آور كوچ بوده و هست . كوچ و اتراقي و باز هم كوچ. از هر جايي كه آبي هست و سبزه اي به جايي كه آبي دارد و سبزه اي . اتراق در آلاچيق هايی نمدپوش كه خورشيد از شكاف تاج آلاچيق سرک مي كشد به خانۀ متحرك عشاير در نيمروز. كه گليم و جاجيم و متكاهاي اتاق، نفسي تازه كنند و تني بشويند در نوازش گيسوان گرم خورشيد. با مرداني كه چوبدستشان جزيي از زندگي شان است و كلاه ها گو اينكه دوخته شده است بر سرشان. و بالا پوش هاي بلند پشمي و نمدين، محافظ تن راهوارشان است از سوز سرماي دشت. و با شاماخي هاي رنگ در رنگ و سكّه هاي آويخته از جليقه ها و شلیته هاي هزار ورقي كه خرامان مي رقصند بر تن زنان و دختران اين دشت. مغان براي من همۀ اين تصويرها و تصورات بوده از روزهاي كودكيام تا حالا. مغان براي من جايي است كه كولي هايش می بافند گيسوي شب را. و حالا من به مغان آمده ام تا همۀ اين تصويرها و تصوراتم را ببينم با چشم سر. و نمي بينم. چرا كه بساط ايلياتي ها ديري است در جنگ مغلوبه سكونت و شهر به يغما رفته است. و هر ايلياتي آن همه شهري شده است كه هر شهري پسوندي در شناسنامه اش دارد. اما مگر خيال را از من گرفته اند؟! هنوز هم مي شنوم صداي خوش مادربزرگم را كه از مغان مي گويد و اينكه مغان گرم است. به گرمي نانترد و ساج پز ايلياتي ها. و به گرمي گونه هاي مادربزرگ كه كودكي ام را در آغوشش به خواب مي رفتم و قد مي كشيدم با قصه هايي كه ديوهايش هميشه مغلوب پري ها بودند. آمده ام مغان. آمده ام اينجا نفسي تازه كنم و بگردم در پهندشت خاطرات يك ملّت. آمده ام قصه بشنوم. قصۀ دختر خورشيد را. قصۀ ساراي را . آمده ام بلكه ساراي را باز ستانم از سيل و دست در دست خان چوبانش بگذارم و قصه شان راختم به اين جمله كنم كه: آن دو سال هاي سال در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كردند. آمده ام اي دشت هجران. آمده ام بخوانم از ساراي كه قصه اش را سال ها پيش از صداي رامشگر زينب خانلاروا شنيده ام. آمده ام بخوانم: گئدين دئيين خان چوبانا گلمه سين بو ايل موغانا گلسه باتار ناحق قانا آپاردي سئل لر ساراني... ۱ ساراي آن همه غيرت داشت كه خان چوباني را كه همۀ داراييش ني چوباني اش بود به خدم و حشم خان اردوباد نفروخت . آراز را حًكًم كرد . ارس خروشان را . آب را كه قضاوت كند و تفألی بگشايد در این سفري جبري اش. و آب ساراي را برد كه گنجينۀ حیا بود و وفا. و آب ساراي را برد تا گيسوان سياهش را غير نبويد و خورشيد رخش را جز يار نبوسد. آمده ام اي دشت مغان. لشكر قزلباش هايت را ندايي درده تا ساراي از خان اردوباد باز ستانند و عروس اسماعیل از عثمانی ها. بستانند و ندا دردهند: اگر خسته جاني بگو ياعلي! ۲ مغان برايم همۀ آن تصويرها و تصورهاست كه بسيار شنيده ام. مغان براي من سرزمين ساراي است و اوباهاي ايلياتي ها. سرزمين قزلباش هاي شاه اسماعيل. سرزمين گندم و بركت. سرزمين دلتنگي هاي خان چوبان در فراق ساراي. □ مغان زيباست. نسيم روح نوازي روحم را مي نوازد. لحظه اي تصويرعباس ميرزا مي آيد جلوي چشمم. و مي گذرد. شنيده ام جوان بود كه دق كرد و مرد. خسته از بيست و پنج سال جنگ. شمشير بر كمر و تفنگ بر دوش. و آن جمله اش به قونسول بریتانیا در گوشم ؛ تعجب می کنم که خورشید پیش از شما بر ما تابیده و شما پیش از ما بیدار شده اید! خدارحمتش كند. مي رسيم بيله سوار. بالاخره بيله سوار را ديدم. اما بيشتر از بيله سوار اسم پارس آباد را شنيده ام از مغان. پارس آباد مغان . و هنوز نديده امش.و كاش ببينمش. ميرسيم آخر ايران . يعني جايي كه دري آهني دارد و از آنجا به بعد را بايد با گذرنامه بروي. داريم و مي رويم آن سوي در. با دو مهر بر گذرنامه ها . يكي را گمرك ايران مي زند كه خروج . و ديگري را گمرك آذربايجان كه گيريش. يا همان ورود. البته همين يك مهر دو مانات براي هر كداممان آب مي خورد. مهر را مي گيرد دستش و از پشت شيشه نگاهت مي كند و با دو انگشت اشاره مي كند به گيشه اي كه از آنجا پاسپورت را ليزانده اي داخل. كه يعني دو مانات بده. تومن ها را قبل از ورود چنج كرديم. با مانات و دلار. هنوز پايمان را نگذاشته ايم داخل كه دومانات پیاده شديم. بعد هم كه آن يكي مأمور مي آيد و مي رويم اتاق تفتيش و پنج مانات هم آنجا پياده مي شويم. پولدا سؤز يوخ ها...!!! ۳ اما گران مي آيد براي آدم. جلوۀ خيلي بدي دارد اين گونه رشوه گرفتن. هفت مانات كه مي شود چيزي حدود نه هزارتومان خودمان و بالأخره واردشديم به جمهوري همسايه مان. جمهوری بادکوبه. ياد شهريار بخير و آغاز حيدربابايش. خواستم بگويم سلام اولسون شوكتيزه ائليزه۴ كه ديدم بهتر است بگويم: سلام اولسون رشوتيزه مرزيزه.۵ پی نوشت ها: ۱- بخشی از افسانۀ منظوم سارای: بروید به خان چوبان بگویید/ امسال نیاید به مغان/ اگر بیاید خونی پاگیر حونی ناحق می شود/ سیل سارای را برد. ۲- شعار لشکر قزلباش شاه اسماعیل صفوی، بنیانگذار سلسله پادشاهی صفوی در ایران ۳- صحبت پول که نیست، اما... ۴- سلام بر ایل و بر شوکتتان ۵-سلام بر مرز و بر رشوه تان از کتاب " همسایه خانه زاد"