نگرانم. دلنگرانم از عافیتطلبانِ سالوسمآبِ مشرقْزمین که ریاکاریشان نمادِ عافیتْطلبیست و عافیتْطلب هر که باشد موحد نیست. پریشانم از عارفِ امروزِ شرق که با سر، در گندْآب شِرک و پرستشِ نفسِ اَمارهيِ جمعی سقوط کرده است، چرا که ریاکار است. دلنگرانِ اهواءِ نفسانیِ خویشتنِ خویشم و صدالبته آرمانهایِ انقلابِ سیدُنا روحُالله در میانشان. به انقلابی با پسوندِ اسلامی می اندیشم و به اسلامی با پسوندِ انقلابی. نالان از عَقلِ مُنفَعِلم، سر در چاه به نزدِ آنکه فَعَّالٌ لِّمَا يُرِيدُ است. از اِنفِعال در گُریزم و از مُنفَعِل مُتنفر. همآنکه چارهفرمایِ بشر در فرآهمآوردنِ اَسبابِ شهوت و شر، و پرهیز آموز از جهاد و خطر و مهندس ایجادِ ربط و نسبت میان اوهام و اهواءِ امروز و آراء و افکارِ دیروز و پریروز. از جامعهی بازِ کارل پوپِر أحمق، از اینکه باید مُنبَسِط باشیم، از اینکه اِنقباضْ جُرم است و همیشه تو باید که مُنقَبِض باشی، نالانم. از کُنشپذیری مجموعهي انسانی در فَرد و جَمع در عَجَبَم، همآن کُنشی را که از اشیاء و اوهام پذیرفتهاند، به مَرکَبِ حقایق نشاندهاند و حقیقت را به مسلخِ وهْم کشاندهاند. نَسْناسصِفتانِ عافیتْطلب، بوزینهگان دنیایِ دیروز و روشنْفکرانِ در مقابلِ روشنْفکریِ فردای این مرز و بوم، در تفکرِ من محکوم و معدوماند؛ حقِ حَیاتِشان و آب و برقِشان قطع باید. نگرانِ خویشتنِ خویشأم در میانِ أهلِناز و أهلِراز. گریزان از غفلتم، بزرگْألمِ وُجودِ نَحیفِ انسانِ قرنِ بیست و یک. همآن انسانی که چه میداند از کجا آمده و نه میداند به کجا آمده و چه میداند به کجا میرود. و من در این میان، به ولایتِ حقیقتی فرآتر از تمامِ خاک میاندیشم و مُقدَمات آن را در جُنون مردمِ غرب بیشتر میبینم تا در عقلِ معاش و عافیتْطلبِ مردمِ مشرقْزمین که میخواهند هم خدا را داشته باشند و هم خرما را و مدام در صدد آنند که نور را با ظُلمت آشتی بدهند، و لیبرالیسمِ جنسی را حتّی در کتابهایِ آسمانی جستوجو کنند.